داستان عاشقانه غمگین

داستان عاشقانه غمگین آرش و آرزو

داستانی زیبا اما کوتاه اما جالب داستانی از یک برگ کوچیک از زندگی بزرگ آرش و آرزو داستان یک عشق همیشگی را بخوانید تا همیشه عاشقت خواهم ماند …

 

 

داستان عاشقانه 

آرش ساعت ۸ از خواب بیدار شد. نمیخواست از تخت بیرون بیاد اما با بی حوصلگی از تخت خواب پائین آمد.باز این بغض یک ساله داشت گلشو میفشرد.
نگاهی به آرزو انداخت هنوز خوابیده بود. آرام از اتاق بیرون رفت تا بساط صبحانه روآماده کنه بعد از آماده کردن صبحانه به اتاق خواب رفت تا آرزو رو بیدار کنه با صدای بلند گفت خانومی پاشو صبح شده.بعد از بیدار کردن آرزو به آشپزخونه برگشت مدتی بعد آرزو در چهارچوپ در آشپزخونه پیدا شد. آرش نگاهی به سر تا پای آرزو انداخت وای که چقدر زیبا بود.آرش خوشحال بود که زنی مثل آرزو داره.
بعد از صبحانه به ارزو گفت امروز جمعه است نمی ذارم دست به سیاه و سفید بزنی امروز تمام کارها رو خودم انجام میدم آرزو لبخندی زد آرش عاشق لبخند آرزو بود ولی باز این بغض نذاشت بیشتراز این از لبخند آرزو لذت ببره.
آرش از آرزو پرسید نهار چی دوست داری برات بپذم .بعد درحالی که می خندید گفت این که پرسیدن نداره تو عاشق قرمه سبزی هستی. آرش مقدمات نهار رو آماده کرد بعد اونهارو روی اجاق گاز گذاشت وبرگشت پیش آرزو.
آرش رفت و کنار آرزو نشست و دست در گردن همسرش انداخت. به آرزو گفت امروز می خوام برات سنگ تموم بذارم . بعد با آرزو نشست به تماشای سریال محبوبشان . بعد از تمام شدن فیلم تازه یادش افتاد که نهار بار گذاشته ولی هنگامی به آشپزخونه رسید که همه چی سوخته بود.
آرش درحالی که لبخند میزد گفت مثل اینکه امروز باید غذای فرنگی بخوریم . بعد رفت وسفارش دو پیتزا داد . بعد از خورن پیتزاها به آرزو گفت امروز میخوام بریم بیرون . می ریم پارک جنگلی همون جایی که اولین بار همدیگه رو دیدیم باز یه لبخند از آرزو وباز بغضی که گلوی آرش رو می فشرد.
نزدیکی های بعد از ظهر آرش به آرزو گفت آماده شو بریم . خودشم هم رفت تا آماده بشه . تو همین موقع رعد و برق زد آرش زود رفت کنار پنچره بله داشت بارون می اومد. آرش لبخند زنان به آرزو گفت مثل اینکه امروز روز ما نیست ولی من نمی ذارم روزمون خراب بشه . میدونست که آرزو از بارون خوشش میاد به همین خاطر هر دو به حیاط رفتند و مدتی زیر بارون باهم قدم زدند وقتی به خونه اومدند سر تا پا خیس بودند.رفتند تا لباساشنو عوض کنند.
آرش و آرزو وارد حال شدند وروی مبل نشستند. آرش با خودش گفت وای که چقدر من خوشبختم بعد از آرزو پرسید چقدر منو دوست داری وباز یه لبخند از آرزو وباز بغضی که داشت آرش رو می کشت.آرش به آرزو گفت من خوشبخت ترین مرد دنیام که زنی مثل تو دارم باز لبخند آرزو و بغض آرش.
آره آرش و آرزو دیوانه وار همدیگر رو دوست داشتند. اونها از نوجوانی با هم دوست بودند ورفته رفته این دوستی تبدیل شد به یه عشق پاک.
آرش همچنان داشت با همسرش صحبت می کرد که زنگ در زده شد مادرش بود. آرش از آمدن مادرش ناراحت شد هر روز مادرش می امد و آرش رو ناراحتر از روز قبل می کرد می رفت.
مادرش باز بعد ازگفتن حرفهای تکراری که من پیرم مریضم ، گفت: امروز رفته بودم خونه اعظم خانوم میشناسیش که همسایمونو میگم میخواستم ببینم حرف آخرشون چیه آرش جواب اونها مثبته مهتاب میتونه توروخوشبخت …..
آرش فریاد زنان حرف مادرش رو قطع کرد وگفت: ولم کن مادر بذار با درد خودم بسوزم هر روز می ری خونه این و اون تو رو خدا دست از سرم وردار.
مادرش با گریه گفت: چرا نمی خوای باور کنی آرزو مرده و دیگه هم زنده نمی شه . اون رفته وبا این کارهای تو بر نمی گرده تو باید سر سامون بگیری .
آره آرزو یکسال بود که مرده بود در یک تصادف . اون یکسال پیش رفته بود . ولی اون در مغز و قلب و خیالات و ررویاهای آرش زنده بود و آرش نمی خواست از این رویا بیرون بیاد آرش هر روز و هر ساعت در خیالاتش با آرزو زندگی می کرد.
باز این بغض لعنتی داشت آرش رو خفه می کرد …

 

داستان عاشقانه غمگین

 

نویسنده : علی رضا
تاریخ : ۳ خرداد ۱۳۹۴
اس ام اس غمگین و عاشقانه
asheghane-love-henas.ir
کنایه های زندگی
متن ترانه افسار
سوز عشق …
شعر عاشقانه
مطالب کوتاه در مورد پدرها
متن های کوتــــاه عاشقانه
جملات غمگین عاشقانه
متن عاشقانه و زیبای کی فکرشو می کرد
اس ام اس انگلیسی عاشقانه
عکس نوشته عاشقانه
جملات عاشقانه
متن عاشقانه
بی کسی
اس ام اس خداحافظی
اس ام اس تنهایی
اس ام اس عاشقانه صبح به خیر
دوستت دارم ها . . . !
عکس نوشته های ترانه های عاشقانه


دیدگاه شما

( الزامي )

(الزامي)