داستانک زیبای آینه

بازدید : 23645 نفر

داستانک زیبای آینه

داستانک زیبای آینه 

“مردی که درکوچه می رفت هنوز به صرافت نیافتاده بود به یاد بیاورد که سیزده سال می گذرد که او به چهره ی خودش در آینه نگاه نکرده است . هم چنین دلیلی نمی دید به یاد بیاورد که زمانی درهمین حدود میگذرد که او خندیدن خود را حس نکرده است . قطعا به یاد گم شدن شناسنامه اش هم نمی افتاد اگر رادیو اعلام نکرده بود که افراد می باید شناسنامه خود را نو، تجدید کنند .

 

نویسنده : علی رضا
تاریخ : ۲۲ بهمن ۱۳۹۴

داستان جالب آدم بی تفاوت

بازدید : 25881 نفر

داستان جالب آدم بی تفاوت

داستان جالب آدم بی تفاوت

 وقتی در اتاق را باز کردم او آن‌جا کنارِ بخاری روی صندلی راحتی‌اش نشسته بود و در سکوت و آرامشی که او در نظر من بزرگ جلوه می‌داد به رویم نگریست و آن وقت مثلِ این که صدای به هم خوردن پنجره‌ها ناگهان او را از خوابِ رویا بار و شیرینی بیدار کرده باشد آهسته گفت:

«عجب!… شما هستید، بفرمایید، خواهش می‌کنم بفرمایید.»

 

نویسنده : علی رضا
تاریخ : ۲۱ بهمن ۱۳۹۴

داستان جالب و خواندنی هزار رنگ

داستان جالب و خواندنی هزار رنگ

“اُچومِلُف ، افسر انتظامی، که پالتوی نویی پوشیده بود و بسته ای در دست داشت ، ازمحوطه ی بازار می گذشت. پشت سرش ، پلیسی مو حنایی در حرکت بود که غربالی لبالب ازانگورفرنگیِ مصادره شده را دودستی گرفته بود ، همه جا ساکت بود… توی میدان کسی دیده نمی شد …

درهای بازِ میخانه ها ومغازه های کوچک، چون دهان های گرسنه ، بانگاهی غمزده به دنیای خداوند خیره شده بودند. حتی یک گدا درآن نزدیکی دیده نمی شد.

 

نویسنده : علی رضا
تاریخ : ۲۱ بهمن ۱۳۹۴

داستان های کوتاه مثنوی معنوی

 

داستان های کوتاه مثنوی معنوی

شیر بی‌سر و دم
در شهر قزوین مردم عادت داشتند که با سوزن بر پُشت و بازو و دست خود نقش‌هایی را رسم کنند, یا نامی بنویسند، یا شکل انسان و حیوانی بکشند. کسانی که در این کار مهارت داشتند «دلاک» نامیده می‌شدند. دلاک , مرکب را با سوزن در زیر پوست بدن وارد می‌کرد و تصویری می‌کشید که همیشه روی تن می‌ماند.

 

نویسنده : علی رضا
تاریخ : ۱۶ بهمن ۱۳۹۴

چند داستان کوتاه جالب جدید

چند داستان کوتاه جالب جدید

جوجه ها سر سفره ناهار گفتند: آخرش کبدمون از کار می افته، چرا باید هر روز ناهار و شام تخم مرغ بخوریم و حتی یک بار هم یک ناهار درست و حسابی نداشته باشیم؟!، خروس سرش را پایین انداخت، در چشمان مرغ اشک جمع شد و به فکر فرو رفت، آنها فردا ناهار مرغ داشتند.
 
 

نویسنده : علی رضا
تاریخ : ۸ بهمن ۱۳۹۴

داستان کوتاه چهره خدا

بازدید : 20289 نفر

داستان کوتاه چهره خدا 

داستان کوتاه چهره خدا 

داستان کوتاه و زیبای چهره خدا عشق به خداوند در کودکی داستانی از قضاوت نادرست یک پدر و مادر برای خواندن این داستان زیبا به ادامه مطلب بروید … 

 

نویسنده : علی رضا
تاریخ : ۵ خرداد ۱۳۹۴

داستان عاشقانه غمگین

داستان عاشقانه غمگین آرش و آرزو

داستانی زیبا اما کوتاه اما جالب داستانی از یک برگ کوچیک از زندگی بزرگ آرش و آرزو داستان یک عشق همیشگی را بخوانید تا همیشه عاشقت خواهم ماند …

 

نویسنده : علی رضا
تاریخ : ۳ خرداد ۱۳۹۴

آدمک های هزار رنگ …

بازدید : 20431 نفر

آدمک های هزار رنگ ..

میانِ آدمـــک هایِ هـــــزار رنـــــگ…

دلباخته یک رنـــگی او شدم

افــسوس…

گذر زمان بیرنـــگش کرد

کم رنگ…

وکم رنگ تر…..

وآخـــ ـــــر

مــَــــــحـــــــــو ..!

نویسنده : هناس
تاریخ : ۲۰ مهر ۱۳۹۲

دل تنگی …

بازدید : 17532 نفر

دل تنگی …

تو که نمی آیی …
تاج و تختی
برای خودش به هم میزند….
دل تنگـــــــــــی…!!!

نویسنده : هناس
تاریخ : ۱۳ مهر ۱۳۹۲

دیوار احساس من …

بازدید : 20337 نفر

دیوار احساس من …

 

دیوار احساس من را
همه …
کوتاه می پندارند
اما چه می دانند
در پس این دیوار کوتاه
زمینش عمق فراوان دارد …

نویسنده : هناس
تاریخ : ۱۳ مهر ۱۳۹۲

اشک نمی ریزم …

بازدید : 19098 نفر

اشک نمی ریزم …

به انتهای بودنم رسیده ام …
اما …
اشک نمی ریزم …
پنهان شده ام پشت لبخندی که درد میکند …

نویسنده : هناس
تاریخ : ۱۳ مهر ۱۳۹۲