داستان جالب و خواندنی هزار رنگ

داستان جالب و خواندنی هزار رنگ

“اُچومِلُف ، افسر انتظامی، که پالتوی نویی پوشیده بود و بسته ای در دست داشت ، ازمحوطه ی بازار می گذشت. پشت سرش ، پلیسی مو حنایی در حرکت بود که غربالی لبالب ازانگورفرنگیِ مصادره شده را دودستی گرفته بود ، همه جا ساکت بود… توی میدان کسی دیده نمی شد …

درهای بازِ میخانه ها ومغازه های کوچک، چون دهان های گرسنه ، بانگاهی غمزده به دنیای خداوند خیره شده بودند. حتی یک گدا درآن نزدیکی دیده نمی شد.

 

نویسنده : علی رضا
تاریخ : ۲۱ بهمن ۱۳۹۴

داستان عاشقانه

 

داستان عاشقانه یک توبه کار 

 

داستان کوتاه اما زیبا با آغازی عادی کمی تلخ اما پایانی کاملا تلخ یک زندگی روزمره  با خیال عشقت که دوس نداری فراموشش کنی اما زمان … جهان … اتفاقات با تو همراه نیستند … گریه …

 


 

نویسنده : علی رضا
تاریخ : ۳ خرداد ۱۳۹۴

داستان عاشقانه غمگین

داستان عاشقانه غمگین آرش و آرزو

داستانی زیبا اما کوتاه اما جالب داستانی از یک برگ کوچیک از زندگی بزرگ آرش و آرزو داستان یک عشق همیشگی را بخوانید تا همیشه عاشقت خواهم ماند …

 

نویسنده : علی رضا
تاریخ : ۳ خرداد ۱۳۹۴

سایه هایمان…

بازدید : 17398 نفر

http://akharin-didar.com/wp-content/uploads/2012/09/70955828983100347544.jpg

 

 

 

چقـــدر کم توقع شده ام ….

نه آغوشت را می خواهـــم ،

نه یک بوســـه

نه حتـــی بودنت را …

همیـــن که بیایــی و از کنـــارم رد شوی کافی است…

مرا به آرامش می رسانــد حتــی

اصطکــاک سایه هایمـــان …

نویسنده : هناس
تاریخ : ۲۰ مهر ۱۳۹۲

عاشقت شدم ..

بازدید : 28721 نفر

عاشقت شدم ..

 

 

نه با خودت چتـــر داشتی
نه روزنـــامه
نه چمـــدان…
عـــاشقت شدم ..
از کجا می فهمیدم مســـافری !؟

نویسنده : هناس
تاریخ : ۱۶ مهر ۱۳۹۲

خدایا …

بازدید : 23803 نفر

خدایا …

 

 

 

میدانی ؟!
به رویت نیاوردم !
از همان زمانی که ” تو ”
به ” من ”
گفتی ” شما ”
فهمیدم پای ” او ” در میان است…

نویسنده : هناس
تاریخ : ۱۶ مهر ۱۳۹۲

دل تنگی …

بازدید : 17689 نفر

دل تنگی …

تو که نمی آیی …
تاج و تختی
برای خودش به هم میزند….
دل تنگـــــــــــی…!!!

نویسنده : هناس
تاریخ : ۱۳ مهر ۱۳۹۲

قلب

بازدید : 12492 نفر

قلب

 

پسر به دختر گفت اگه یه روزی به قلب احتیاج داشته باشی اولین نفری هستم که میام تا قلبمو با تمام وجودم تقدیمت کنم.دختر لبخندی زد و گفت ممنونم
تا اینکه یک روز اون اتفاق افتاد..حال دختر خوب نبود..نیاز فوری به قلب داشت..از پسر خبری نبود..دختر با خودش میگفت :میدونی که من هیچوقت نمیذاشتم تو قلبتو به من بدی و به خاطر من خودتو فدا کنی..ولی این بود اون حرفات..حتی برای دیدنم هم نیومدی…شاید من دیگه هیچوقت زنده نباشم.. آرام گریست و دیگر چیزی نفهمید…
بقیه متن در ادامه مطلب

نویسنده : هناس
تاریخ : ۲۵ تیر ۱۳۹۲

هناس افتتاح شد !

بازدید : 289211 نفر

هناس افتتاح شد !

 

نگاه کن چه بی تابم

به چشمانم

به بغض مانده در گلویم

که چگونه از غم آخرین دیدارت راهی را به سمت چشم هایم جستجو میکند

بمان، تا ابد بمان در آخرین دیدار

سایت هناس راه اندازی شد . امیدوارم که لحظات خوبی رو در سایت به سر ببرید .

نویسنده : هناس
تاریخ : ۲۳ تیر ۱۳۹۲